بهار در راه است. بهار میآید و این سرآغاز تحول است. باید بهاری شد تا زندگی و احیا شدن را بیاموزیم. بهار را باید درون افکار و اندیشهی خود با باورهای درست جستجو کرد و این وقتی به بار مینشیند که به تمام هستی با اندیشهای درست بنگریم. در شمارههای پیشین فصلنامهی همدم کتابهایی در حوزهی توانبخشی، روانشناسی و جامعهشناسی و ادبیات کلاسیک معرفی گردید. اکنون با شروع فصلی نو و آغازی بهاری برای رشد و تحول افکار اجتماعی و معنویت و عرفان کتاب «روی ماه خدا را ببوس» یکی از موفقترین آثار مصطفی مستور نویسنده به نام ایرانی در حوزهی ادبیات داستانی را معرفی خواهیم کرد. با خواندن کتاب «روی ماه خدا را ببوس»، قطعا خواننده با یکی از شخصیتهای کتاب همذاتپنداری خواهد کرد و در جایی از کتاب با شخصیتها همراه خواهد شد. این داستان شخصی را به نام یونس روایت میکند که دانشجوی دکترای پژوهشگری اجتماعی و مشغول تحقیق و بررسی برای نوشتن پایان نامهاش است. در هنگام تدوین این پایان نامه، یونس دچار شکی غریب در مورد وجود یا عدم وجود خداوند میشوند و به گفتهی خودش: «هیچ دلیل قانع کنندهای برای اثبات وجود خداوند و نه برای انکارش نمیشناسد و شک دائم او را به سوی ایمان و کفر می برد و میآورد.» یونس میگوید: «احتمال ریاضی وجود پیدا کردن حیات بر این سیاره چیزی نزدیک به صفره. اما این احتمال در حد صفر به وقوع پیوسته و ما وجود داریم. این وجود داشتن یا به عبارت دیگر تحقق آن احتمال نزدیک به صفر مفهومش اینه که اراده ای توانا و ذی شعور مایل بوده که ما وجود پیدا کنیم.» ولی از طرفی وجود ناهنجاری ها، بیماری ها، دردها و رنج ها و ستم ها در جامعه، او را در مورد وجود خداوندی عادل و مهربان به شک میاندازد. در متن داستان شخصیتهایی چون یونس و جولیا گرفتار چنین پرسش های معرفتی هستند و به این باور نرسیده اند که خدایی وجود دارد و دنیا دارای هدفی متعالی است که در نهایت منجر به خودکشی یونس می شود. و در مقابل «علیرضا» دوست یونس و سایه، به چنین معرفت و شناختی دست پیدا کرده و عمیقا این شناخت را باور دارد. به همین دلیل تقابل و کشمکشها در این خصوص وجود دارد و سیر رویدادها را این بحث عمیق فلسفی جهت میدهد. این داستان در حقیقت جزء آن دسته از نوشته هایی است که روح دردمند یک انسان از خود بیگانه را به خویشتن خویش باز میگرداند. به هر حال انسان دارای عقل و تفکر است و همین خصوصیت ممکن است باعث سوالهای پیچیده ای در ذهن و ضمیر انسان گردد. اما جهت دهی افکار و پاسخ برآمده از اصول حقیقی و درست می تواند راه گشا باشد و این داستان تا حد بسیار زیادی توانسته به این پرسشها پاسخ دهد. کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» پیش از سی بار تجدید چاپ شده و جایزه برگزیدهی جشنواره قلم زرین را با عنوان بهترین رمان سال های80 و 1379 کسب کرده است. از نکات مثبت داستان میتوان برداشتهای بسیاری را به تحریر درآورد. این کتاب فارغ از برخی ایرادات ناچیز اتفاق بسیار زیبایی را در حیطهی داستان نویسی فارسی رقم زده است. آنچه را که نباید نادیده گرفت، بررسی بافت محتوایی اثر و دغدغه اصلی نویسنده، یعنی خدا محوری و نقش اندیشه و ایمان و تقدس و تلاش انسان برای کشف خود و کشف معنا و خدا در داستان است. محتوای داستان از عشقی عمیق و ژرف میگوید و نویسنده برای اینکه شدت این عشق به خوانندگان اثبات شود، تکنیک بسیار زیبایی را در داستان اعمال میکند: «انتقال مفاهیم به واسطهی گفت وگو» و خواندن گفتوگوهای عاشقانهی متن کتاب، عشق را در خون خواننده به جریان میاندازد و در نهایت مخاطب به این نتیجه خواهد رسید که بدون تردید عشق واقعی از هر نوعی که باشد دل دریایی و شانه هایی آهنین میخواهد و عشق را هیچگاه با معیارهای مادی نمی توان اندازه گرفت: «این سخت ترین کاریه که کسی می تونه در تمام زندگی اش انجام بده. وای یونس کشتن عشقی بخاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا مرا به اینجا کشوندی؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی. گفتم «دوستت دارم» و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکنه تو رو کشته باشم؟ نکند من مرده باشم؛ پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی. غیب شده بودی. گفتم که سحر نمی دانم. چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه ی در رو کوبیدی. گفتم بس است برو! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست اما نرفتی. نشستی و گریه کردی آن قدر که گونه های من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چقدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیکی و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دلتنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در هم ریخته بود و دل گیج گیج بوده و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود.» مژگان همایونی |