پادشاهي تصمیم گرفت براي پسرش همسري اختيار كند.
پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. او همهی دخترها را جمع کرد و به هر کدام بذری داد و گفت: طی سه ماه آینده هرکس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی میکرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: «نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو». روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت: قصد من این بود که صادقترین دختر را بيابم! تمام بذر گلهایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همهی شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد! |