کار شما و ما دو روی یک سکهاست... ساعت نه صبح است و دسته گل بچههای گلسازی که معلوم است قشنگتر از کارهای قبلیشان درست شده، به دستمان میرسد. انگار با دل و جان درستش کردهاند. گلهایش طبیعی و برگهایش مصنوعی! به قول زینب: «همینا رو داشتیم و امیدوارم جانبازهای عزیز ازمون قبول کنند...» همه چیز مهیای یک دیدار و تبریک خاص سالیانهی اهالی همدم به جانبازهای عزیز است. جانبازهایی که به قول آقای مهدی جدی (جانباز ساکن آسایشگاه امام خمینی"ره" پارک ملت مشهد) بهتر از همه، دردهای بچههای موسسه را میدانند و با آن آشنا هستند. دیدار با آدمهای خوب این دنیا هیچ وقت تکراری نیست. دیدن آدمهایی که در اوج جوانی رفتند و جلوی دشمنان این آب و خاک ایستادگی کردند، اصلا تکراری نیست و اتفاقا دلچسپ است و آدم را سرمست میکند؛ سرمستتر از دیدن گلهایتر و تازهی پارک ملت. پیر و جوان، مدیر و کارمند و... از جاهای دیگری هم آمدهاند. از همه جا. داخل راهروهای آسایشگاه جانبازان، درست مثل خود پارک ملت شلوغ است و البته پر انرژی. آقای جدی و دوستانش اصلا خسته نیستند. با همه خوش و بش میکنند. با ورزشکاران، با هنرمندان، کارمندان و مردم عادی کوچه و خیابان. همهی کسانی که آمدهاند با گل و شیرینی و لبخند به قهرمانان وطن تبریک میگویند و به آنها شیرینی تعارف میکنند. آقای جدی از همه شیرینی قبول میکند و دلش نمیآید دل هیچ کس را بشکند. دکترها و پرستارهای آسایشگاه مدام به دیدارکنندگان میگویند: «لطفا شیرینی ندهید به جانبازهای روی تخت؛ برایشان مضر است. اما آقای جدی با لبخند زیبا و شوخیهای بامزهاش میگوید: «اشکال ندارد دکتر جان. دل این مردم را نباید شکست. ما مقابل توپ و گلولهی بعثیها چیزیمان نشد. شیرینی که دیگر خیلی برایمان ریز است!». بچههای همدم دلشان زود میشکند. خیلیهایشان به محض اینکه نزدیک تخت هر کدام از جانبازهای آسایشگاه میرسند، گریه میکنند و این وسط، کار عکاس موسسه سخت میشود. او باید منتظر بماند تا اشک بچهها تمام شود و بتواند یکی دوتا عکس یادگاری بگیرد. اصلا کار عشق سخت است. همهی بخشهایش. مثلا همین جانبازهای دوست داشتنی، اولش که جوان بودند و زمین و زمان نتوانست جلوی رفتن آنها را به جبهه بگیرد تا امروز که میگویند ما لیاقت شهادت نداشتیم... موی سر و رویشان سفید شده اما چشمهایشان هنوز چشم جوانی 21 ساله است. جوانی که در مهر ماه 61، با افتخار نیمکت مهندسی برق دانشگاه فردوسی را بیخیال شد و خیالش آرامش و جان دادن به وطن و اسلام عزیز بود. هنوز چشمهایشان برق میزند... آقای جدی وقتی بچههای همدم را میبیند به آنها میگوید: «من شما را از همهی کسانی که به دیدنمان میآیند، بیشتر دوست دارم. شما گلهای بهاری شهر مایید. ممنونیم که هرسال در روز تولد آقا ابوالفضلالعباس(ع) و روز جانباز به دیدن ما میآیید. سلام ما را به خادمین موسسه برسانید و بگویید کار امروز شما کم از کار ما جانبازان جنگ ندارد... » |