بعضیها، قصه مینویسند تا دیگران را سرگرم کنند و اصلا بعضی قصهها را که میخوانی، وقتی خواندن قصه تمام میشود عمر قصه هم تمام میشود. اما، همهی قصه ها این طور نیستند. بعضی از قصهها را که میخوانیم، تمام نمی شوند و انگار در وجود ما ریشه میدوانند؛ بخشی از آن به قلب ما راه پیدا میکند و قاطی احساساتمان میشوند و قسمتی از آن هم وارد تفکرات ما میشوند و قصههای دختران این خانه از این دست قصههاست. قصههایی که هر کدام را بشنویم و هر کدام را که بخوانیم با خواندنش در وجود ما ریشه میدوانند و تا همیشه جزئی از ما میشوند. خردادماه آن سال اولین روز خرداد ماه 1364 بود. هنوز بهار بود و پرندهها پر از خواندن های بهاری بودند و زمین سرشار از شکفتن. در خانهی بتول و محمد هر چه بود خوشحالی بود چون آنها صاحب دختری شده بودند. اسمش را مریم گذاشتند اما بخت با مریم یار نبود. اگر یار بود نباید در خانواده ای به دنیا میآمد که هم پدرش معتاد بود و هم مادرش. او می توانست دختر یک خانوادهی تحصیل کرده و موفق باشد. اصلا می توانست در خانواده ای به دنیا بیاید که پدر و مادرش سواد نداشته باشند اما زندگی سالمی داشته باشند. و خانوادهی او این طور نبودند. پدرش از آن مردهایی بود که دنبال مواد مخدر رفته بود، راهی که برای هیچ کسی سرانجام خوبی ندارد و برای او هم. برای همین سرانجام دستگیر و برای حمل بالای مواد مخدر راهی زندان شد. حکم او برای حمل مواد مخدر اعدام اعلام شد. تیر ماه سال 1369 بود و هنوز اولین ماه از تابستان تمام نشده بود که سرش بالای دار رفت تا مریم از داشتن پدر محروم شود. این همهی ماجرا نبود. مریم از لحاظ ذهنی نیز دچار مشکل بود. حالا او مانده بود و یک خواهر و یک برادر. برادرش از او چند سالی بزرگتر بود و خواهرش کوچکتر. خانوادهی 5 نفره آنها با رفتن پدر 4 نفر شده بود. مادر باید برای فرزندانش مادری میکرد اما مگر اعتیاد میگذارد آدم غیر از فکر کردن به مواد مخدر به چیز دیگری هم فکر کند؟ مادر مریم بیسواد بود و او هم مانند شوهرش دلبستهی مواد مخدر شده بود. او حتی برای حمل مواد مخدر دستگیر هم شد و به زندان رفت و این نبودنها باعث شد سرنوشت بچهها بیش از پیش بدتر شود، آنها هم به سمت مواد مخدر بروند. مریم 20 ساله بود و روزها یکی بعد از دیگری میآمدند و میرفتند تا آن اتفاق تلخ برای او رخ داد. در یکی از روزهای سال 1384 بود که مردی به او تجاوز کرد. حاصل این تجاوز کودکی بیگناهی شد که به یکی از مراکز بهزیستی سپرده شد. همان زمان بود که به تشخیص دادگاه، مریم هم شد یکی از دختران این خانه. او بی پناه مانده بود. هم مادرش به زندان افتاده بود و همان سایهی نصف و نیمه از سر مریم کوتاه شده بود و هم خواهر و برادرش دنبال زندگی خودشان رفته بود. مادرش هم بعدها ازدواج کرد و از زندان آزاد شد، اما مواد مخدر را هرگز فراموش نکرد. مادری در حاشیه همین یکی دو هفته قبل بود. در اردیبهشتماه، تصمیم گرفتیم تا به مادر مریم سری بزنیم. مریم ذوق کرده بود. دلش می خواست زودتر به خانه برسد. آدرسی که در دست داشتیم، جایی در حاشیهی شهر بود. حاشیهی شهر همیشه برایم یادآور غم بوده است. تا دلتان بخواهد در این حاشیهها غم دیده ام. آدم هایی دیده ام که خودشان در وضعیت بد زندگی خودشان نقشی ندارند اما به اجبار باید آن را تحمل کنند و مریم هم یکی از همان آدمهاست که باید با این روزگار نامرد و نامراد بسازد. وقتی در میانهی راه توقف کردیم تا آدرس را از مغازهداری بپرسیم، مریم گفت :«هنوز نرسیدیم.» و او شد راهنمای ما و چه خوب کوچه-پسکوچه ها هنوز در خاطرش مانده بود. پنجشنبهی خوب اردیبهشتی بود و ما رسیده بودیم به خانهای که مادر مریم در آن زندگی میکند. مریم با ذوق و شوق در زد. بعد از دقیقه ای دری رنگ و رو رفته باز شد و زنی از 40 سال گذشته در آستانهی در نمایان شد که خوش آمدمان گفت تا داخل شویم. داخل شده و نشده مریم و مادرش همدیگر را بغل کردند. حیاط کوچک بود. می شد فقر را از دیوارهایش تشخیص داد و وقتی وارد پذیرایی شدیم این فقر بیشتر نمایان شد. در و دیواری دود گرفته و اثاثیه ای مختصر، گوشهی پذیرایی ترک برداشته بود. آشپزخانه هنوز گچ نشده بود. مادر مریم می گفت 200 هزار تومان پول پیش داده ام و ماهی هم 100 هزار تومان اجاره می دهم. آب و برق و گاز از همسایه ها گرفته ایم. این جا خرابه است ولی مجبورم. ندارم که جای بهتری اجاره کنم. مادر مریم از زندگی اش گفت. از این که بعد از اعدام شوهر اولش با مرد دیگری ازدواج کرد اما 5 سال قبل او هم فوت کرد. از بدبختیهای زندگی اش گفت و همهی آن لحظات مریم ساکت نشسته بود و هیچ چیز نمیگفت. نمی دانم مریم در آن لحظات به چه چیزی فکر میکرد. شاید دلش میخواست پیش مادرش باشد، شاید به دوستانش در همدم فکر میکرد. شاید به روزهایی که گذشته اند فکر میکرد و ما نمی دانستیم در سر مریم چه میگذرد. مریم دلش میخواست... بالاخره بعد از ساعتی ماندن در خانه مادر مریم، بلند شدیم تا راهی شویم. اما انگار مریم دلش می خواست پیش مادرش بماند. شاید برای ما، مادر مریم مادری است که روزی مواد مخدر او را از مریم گرفته است و شاید از نگاه ما خانه آنها خانه ای رنگ و رو رفته و حقیر و فقیر در حاشیه این شهر بزرگ است. اما برای مریم هر چه باشد مادرش در آن جا زندگی میکند و به او باید حق داد که دلش برای مادرش و خانه ی خرابشان تنگ شود. بلند شده بودیم و مریم دوباره مادرش را بغل کرده بود و مادرش هم او را محکم بغل کرده بود. حتما مادر مریم هم از وضع پیش آمده ناراحت بود اما حالا چه کار می توانست بکند تا باعث خوشحالی دخترش بشود؟! در راه بازگشت، مریم ساکت نشسته بود و از شیشه بیرون را نگاه می کرد. اما بعد بعضیها قصه می نویسند تا دیگران را سرگرم کنند اما باور کنید که قصهی دختران همدم هیچکدام برای سرگرم شدن دیگران نیست. این قصهها، هر کدام میتواند تلنگری باشد برای من و شما برای این که قدر زندگی خود را بدانیم و به پاس این قدردانی گاهی به دختران این خانه سری بزنیم و حال و احوالشان را بپرسیم. شاید تلنگری باشد برای این که فکر کنیم به پاس داشتن خانواده، به پاس سلامتی که داریم چگونه میتوانیم دست افتاده ای را بگیریم... عباسعلی سپاهی یونسی |