موسسه خیریه توانبخشی دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی
 هـمـــدم فتـح المـبین
www.Hamdam.org
انتخاب زبان: انگلیسی     0
امروز: جمعه ۱۴۰۳ هفتم ارديبهشت

قشنگ‌ترین ترانه‌ی بهاری!
 
گفتگوی ویژه با ترانه میلادی، بانوی نمونه‌ی هنرمند و کارآفرین
ترانه، نام پرنده‌ای است افسانه‌ای. پرنده‌ای بهاری که پاهایش در میله های قفس معلولیت گیر کرده اما مانع بال زدن و پریدنش نمی شود. نوایی زیبا دارد که در هنر، قلم و قدمش به جهانیان عرضه می‌کند. هرروز لباس آدم‌های معمولی را می پوشد و درمیان‌شان زندگی می‌کند تا بی‌آنکه کسی از رازش باخبر شود، کمی عشق و محبت ارزانی کند. ترانه میلادی که در سال 1361 در تهران به دنیا آمده، در سن شش سالگی به‌خاطر یک بیماری شدید استخوانی، دچار مشکلات حرکتی شده و با درمان و دارو تا چهارده سالگی توانسته روی پاهای خودش بایستد اما از آن به بعد درمان جواب نداده و فصل جدیدی در زندگی اش آغاز شده است.
با وجود مشکلات حرکتیِ زیاد او در تمام این سالها به‌جای در جا زدن و رکود، حرکتی رو به جلو داشته و سالهای زندگی اش پر از موفقیت و افتخارآفرینی است. از جمله؛ به‌عنوان کارشناس گرافیک و نقاش؛ برگزیده‌ی مسابقه‌ی طراحی پوستر" یوهانس گوتنبرگ" (1386) شده‌است. دارنده‌ی مدال طلای مسابقات ملی مهارت است در رشته‌ی فناوری گرافیک، تقدیر شده توسط وزیرکار(1394). رتبه‌ی پنجم مسابقات جهانی Abilympic در رشته‌ی طراحی پوستر"بردو- فرانسه "(1394) است. همچنین طراحی بیش از 100 پوستر، طرح جلد کتاب، لوگوی تجاری و... را نیز در کارنامه دارد.
به‌عنوان نویسنده و پژوهشگر؛ نویسنده‌ی کتاب هایی است از جمله؛ بنفشه‌های امید، شهر عشق، دنیای استثنایی من،  من هم می توانم،  نشانه های باور و...  و تقدیر شده در جشنواره‌ی کتاب کودک با نیازهای ویژه توسط iBby  و شورای کتاب کودک( 1389) است. همچنین تقدیر شده در سرای اهل قلم به‌عنوان نویسنده و فعال حوزه کودک ونوجوان( 1394). و... 
ترانه چند عنوان برگزیده‌ی مهم دیگر هم دارد. ازجمله؛ به‌عنوان کارآفرین نمونه در جشنواره‌ی زنان کارآفرین تهران ( 1383 و1384 و1386)، جوان برگزیده در همایش فعالان حوزه‌ی مسئولیت‌های اجتماعی( 1394) و نخبه‌ی فرهنگی از حوزه هنری تهران و نیز بسیاری عناوین و افتخارات کشوری و بین المللی دیگر. او به‌عنوان مدیرفرهنگی- هنری انجمن باور( انجمن حمایت از افراد معلول)، مدیر تبلیغاتی سمینار کارآفرینی اجتماعی ایران و... فعالیت کرده و در کنار تدریس گرافیک و داوری مسابقات نقاشی کودک و نوجوان، فعالیت های اجتماعی و خیرخواهانه داشته‌است و به‌صورت افتخاری با موسسات خیریه و مردمی از جمله” caritas ایتالیا "- دفتر سازمان ملل یونسکو در تهران و بسیاری از موسسات و انجمن های خیریه همکاری دارد. همدم، سعی کرده‌است، حرفهای خودمانی و خصوصی‌تر را از زبان زلال خودش بشنود. شما هم باشید:
 
ترانه‌ی جدید چطور شکل گرفت؟
همانطور که اشاره کردید من از شش سالگی دچار مشکلاتی در حرکت شدم و دوران طولانی درد و درمانم شروع شد. برای دختر پرجنب و جوشی مثل من خیلی سخت بود، با آن همه علاقه ای که به درس خواندن داشتم، شما فکرش را بکنید، جزء تیزهوشان بودم و کلاس اول و دوم را جهشی خوانده بودم و یکهو بخاطر عمل های زیاد و درد شدید در سن چهارده سالگی، خانه نشین شدم و امکان رفتن به مدرسه را از دست دادم. سه سال به همین شکل گذشت و دوران سخت عمل های زیاد و خانه نشینی شروع شده بود. اما اتفاقی که افتاد این بود که اولین کتابم را در همان سه سال نوشتم. به‌صورت خوابیده روی تخت. اسم کتاب« بنفشه‌های امید» بود. در عین ناامیدی نوشتمش. 
همیشه نقاشی را دوست داشتم از همان کودکی. ولی هیچ وقت به آن جدی نگاه نکرده بودم. چندسالی که مجبور بودم در خانه بمانم فرصتی شده بود تا در خودم بگردم وکنکاش کنم و دنبال توانمندی های جدید باشم. چون به گفته‌ی پزشکان توانایی هایی جسمی که از دست رفته بود دیگر قابل بازگشت نبودند. من هم کسی نبودم که به این راحتی شکست را بپذیرم و بخواهم یک جا بنشینم و منتظر باشم که کی این بیماری به من غلبه خواهد کرد. پس سفر درونی‌ام را آغاز کردم. نقاشی را اول برای این شروع کردم که  مرا از فکر زیاد به درد و بیماری ام نجات بدهد و از شر قرص های مسکن راحتم کند. نقاشی برای من یک جور راه درمان بود. آرامشی که از آب و رنگ میگرفتم هیچ داوریی به من نمی‌داد. کتاب هم زیاد می خواندم. سعی کردم به‌جای بی‌حوصلگی و کلنجار رفتن با سوالهای بی جواب، راه تازه ای پیدا کنم. از دلِ ترانه ی قدیمی یک ترانه ی جدید کشف کردم و جالب اینجاست که این یکی را بیشتر از قبلی دوست داشتم. چون خیلی قدرتمندتر و واقع بین‌تر بود. وارد دنیای دیگری شده بودم. دیگر خیلی برایم مهم نبود که چرا نمی‌توانم مثل هم سن و سالهای خودم باشم و نگاه و قضاوت دیگران خیلی اهمیت نداشت. خیلی ها از من می پرسند که تاحالا از خودت پرسیده‌ای« چرا من؟!»، نه، واقعا هیچ وقت نپرسیده‌ام. همیشه خوشحالم که این دردی که به من داده شده توانایی حمل آن را دارم و شاید اگر به هرکدام از عزیزانم داده شده بود تحملش برای من سخت‌تر بود. من دارم کاری را انجام میدهم که برای خیلی ها امکان پذیر نیست.
 
چه چیز ِ  معلول بودن  از همه سخت تر است؟
ببینید، اگر کسی بگوید معلولیت چیز خوبی است کاملا دروغ گفته. اگر بگوید معلولیت محدودیت نیست کاملا دروغ گفته. معلولیت یک تفاوت است ولی اصلا بهانه‌ی خوبی برای متوقف کردن زندگی نیست.  چون زندگی یک فرصت کوتاه است. هیچ بهانه ای برای اینکه آدم، خوب زندگی نکند وجود ندارد. به این دلایل که دیگران درکم نمی‌کنند یا مشکلات جسمی دارم نباید دست از تلاش و ادامه دادن کشید. بله این که من نتوانم راه بروم چیز بدی است، اما اینکه اصلا حرکت نکنم از آن هم بدتر است. شما می توانید حرکت نکنید ولی راه بروید و قدم بردارید به سمت هدفتان. من خودم با اینکه هنوز بیماری ام در حال پیشرفت است و گاهی مجبورم از خانه بیرون نروم ولی آنقدر کار مثبت در آن زمان انجام میدهم که اگر بیرون بودم و جابجا می شدم نمی توانستم انجام بدهم. بدترین چیزی که من سعی می‌کنم از آن فرار کنم معلولیت نیست، بدترین چیز روزمره‌گی است. یعنی روزی که من نتوانم در آن کار مثبتی برای خودم یا دیگران انجام بدهم بنظرم یک روز مرده است. سعی می کنم هر چیزی که هستم در آن خوب باشم. سخت‌ترین چیز در معلولیت باور نکردن خود و دچار شدن به روز مره گی است. 
بهتر بودن یا بدتر بودنِ شرایط یک فردِ معلول چقدر به خانواده و اطرافیان بستگی دارد؟
مسلما حمایت و همراهی همیشه موثر است، چه از جانب خانواده و چه دوستان و افرادی که در مسیر ما قرار می گیرند. ولی نبود این حمایت هم بهانه‌ی خوبی نیست برای متوقف شدن و ادامه ندادن. در هرحال هیچ چیز نمی تواند مانع خوب بودن ما بشود. اگر دنبال چیزی باشیم راهش را هم پیدا می کنیم.
 
اصطلاحِ " معلول" شما را ناراحت نمی کند؟
« اصلا و ابدا. ببینید یک بار کسی به من گفت؛ خانم ما خیلی تلاش می‌کنیم که اصطلاح «معلول» را از جامعه دور کنیم که مردم به جای آن بگویند «توان یاب» یا جویای توان یا... من خندیدم و به او گفتم شما به من هرچی دوست دارید بگویید برای من مهم نیست. مهم این است که چیزی که می‌گوید پشتش چه باوری وجود دارد؟ و این منم که به آن کلمه معنی می دهم. بدترین چیز این است که ما آدم ها را فقط با یک برچسب که می زنیم، بشناسیم. مردم و جامعه معمولا فقط با یک برچسب افراد را می بینند. من قبل از اینکه معلول باشم یک هنرمندم. قبل از اینکه هنرمند باشم یک دخترم. قبل از اینکه دختر باشم یک انسانم. و با هرکدام از این تعاریف، توانایی ها و شخصیتی دارم که می تواند ثمر بخش باشد. در واقع معلول بودن بد نیست، اینکه فقط مرا معلول ببینند بد است. و البته من هستم که با رفتارو شرایطم تعیین می کنم که دیگران مرا چگونه ببینند. اگر کسی چند روز با من همراه شود بعد دیگر صندلی چرخدار مرا نمی بیند. خوب است که جامعه با تفاوت های فردی بیشتر آشنا شود و نگاه انسانی‌تری به این تفاوت ها داشته باشد. هم اکنون در تعاریف جهانی این افراد «معلول» خطاب نمی شوند،  بلکه «فردِ معلول » خطاب می شوند؛ در این تعریف، فردیت او به رسمیت شناخته می شود و این خیلی مهم و ارزشمند است، اگر چه یک اصطلاح کوچک به نظر می‌رسد.
 
در دنیای معلولیت چه چیزی از همه ترسناک‌تر است؟
ترس های عالم معلولیت خیلی تفاوتی با عالم آدم های عادی ندارد. بااین تفاوت که به خاطر مشکلات جسمی که برای فرد وجود دارد، گاهی ترس‌ها برجسته  و پررنگ‌تر می شود. البته بسته به اینکه فردِ معلول وابسته ای باشید یا مستقل سطح نگرانی ها فرق می‌کند. ولی خب ماهم مثل همه‌ی آدم ها به چیزهایی مثل" آینده چه خواهد شد؟  آیا می توانم ادامه تحصیل بدهم  یا کار و شغلی خواهم داشت؟ آیا ازدواج خواهم کرد یا تنها خواهم ماند؟ " فکر می‌کنیم. 
فکر می کنم ترس‌ها و نگرانی‌ها برای افراد با معلولیت های مختلف متفاوت است اما هر چه باشد با توجه و درک توانایی و برجسته کردن استعدادها می شود بر آن غلبه کرد یا دست کم، با آن کنارآمد. داشتن زندگی مشترک و شغل و شرایط خوب برای همه لذت بخش و ایده آل است ولی  فرد معلول نباید همه آرمان و آینده اش را در اینها ببیند و فکر کند که اگر هرکدام از این ها را به دست نیاورد زندگی اش هدر رفته‌است. نه، اگر اتفاق افتاد چه بهتر ولی اگر نشد چیزی تمام نشده و برعکس این خودش می تواند شروعی متفاوت باشد. شما می توانید به تنهایی یک خانواده باشید، یک عظمت باشید و رویاهایتان را دنبال کنید. من خودم  از بچگی خیلی خیال‌پرداز بودم و کلی رویا داشتم. می‌خواستم خلبان بشوم. هنرمند معروفی بشوم و کل دنیا را بگردم. موقعی که این بیماری  برای من  اتفاق افتاد، اولش احساس کردم که تمام آرزوها و رویاهایم را از من گرفته اند.
 برای من سخت تر از خود معلولیت، احساس از دست دادن این آرزوها بود. با خودم گفتم من آرزوهایم را به هیچکس نمی دهم.  نه به بیماری، نه به تقدیر، نه به سرنوشت. به هیچکس. سلامتی و خانواده را شاید زمانی از دست بدهم اما این رویاها مال خودم هستند. کاری که کردم این بود که هسته‌ی آرزوهایم را نگه داشتم و شکل و مسیرشان را عوض کردم. و تقریبا به همه‌ی آرزوهایم رسیده‌ام. چندین بار با همین وضعیت به تنهایی مسافرت خارج از کشور رفته‌ام و بیشتر شهرهای ایران را گشته‌ام. لیسانسم را در شرایطی گرفتم که تا اول دبیرستان درس خوانده بودم و سه سال ترک تحصیل کرده بودم. کل دوران دبیرستان را در خانه خواندم و بعد رفتم امتحان دادم. خود  رفت و آمد و تحصیل در دانشگاه به‌خاطر وجود پله، بسیار سخت بود. روزی که مدرک کارشناسی ام را گرفتم احساس نمی کردم فقط یک مدرک گرفته ام، احساس میکردم یک مسابقه‌ی دیگر را برده‌ام. یکی از آرزوهایم را از تقدیر پس گرفته بودم. هرکدام از این رویاها را که محقق می‌کردم یک قدم از سرنوشتی که برایم مقدر شده بود جلو میزدم. یک جاهایی باید سوار زندگی شد وگرنه سعی می کند مارا متوقف کند. فقط کافی ست که زندگی بفهمد شما ناامید شده یا ترسیده اید آن وقت کنترلتان می کند. زندگیِ ما، ذهن ماست.
 
شما از زندگی لذت می‌برید؟
من واقعا لذت می برم. هم لذت می برم، هم احساس خوشبختی می کنم. می دانید چرا؟ چون من همه‌ی تلاشم را کرده ام. گاهی ممکن است به چیزهایی که خواسته ام نرسیده ام اما خیالم راحت بوده که سعی خودم را کرده‌ام. و همین حس خوبی به من می دهد که پیش خودم شرمنده نیستم و تسلیم نشده ام. نه فقط من، خیلی از دوستان  دارای معلولیت هستند که جامعه از موفقیت های آنها بی خبر است و یکی از رسالت‌های ما در انجمن باور، شناسایی و معرفی این عزیزان به جامعه است. از جمله دوست مان آقای موسوی که در شهر قزوین با وجود معلولیت رییس یک کارخانه هستند و با ایجاد اشتغال برای خیلی از افراد دارایی معلولیتِ منطقه، باعث بهبود وضع زندگی شان شده است. نه تنها معلولیت که هیچ چیز دیگری نمی‌تواند مانع این شود که بخواهید قدم خیری بردارید یا موفقیتی را لمس کنید.
 
اگر برگردید به روزی که معلولیت برایتان اتفاق افتاد و دو انتخاب داشتید که همین راه را بروید یا سالم و سرپا بمانید چه می کنید؟
  بازهم همین را انتخاب می کردم. شعار نیست. می دانید چرا؟ چون ترانه ای را که کشف کردم. ترانه ای که ساختم!، بیشتر دوست دارم. من خودم را بخاطر نوشتن یا نقاشی کردن هنرمند نمی‌دانم، هنرم را دراین می‌دانم که یک انسان ساختم، از هیچ. از آدمی که به یاس و ناامیدیِ صددرصد رسیده بود، ترانه‌ی امروزی را ساختم. و به همین خاطر این را بیشتر دوست دارم و با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.
 
با موسسه همدم چطور آشنا شدید؟
آشنایی  با موسسه‌ی همدم داستان جالبی دارد. سالها پیش در اولین برنامه هایِ " ماه عسل"  یکی از مهمان‌های برنامه بودم. مدیر موسسه مرا در این برنامه دیده بودند و به سختی شماره ام را پیدا کرده بودند تا برای بازدید از مرکز دعوتم کنند. اتفاقا آمدنم همزمان شد با روزجهانی معلولین. برای اولین بار وقتی اینجا را دیدم و احترام به کرامت انسانی و رفتار خوبی که بین پرسنل و بچه ها بود را دیدم، احساس کردم این موسسه جایی است که نمی شود دوستش نداشت. نمی‌شود فراموشش کرد. حتی در تمام سالهایی که تهران بودم و نمی‌شد به موسسه سربزنم، به یاد همدم و بچه هایش بودم.
دنیایی که این بچه ها دارند دنیایی خاص و دوست داشتنی است. تفاوتی که این عزیزان با بقیه افراد معلول دارند این است که دیگر دوستان خیلی جاها می توانند از حقوقشان دفاع کنند و حرفشان را بزنند ولی این بچه‌ها این زبان و امکان را ندارند. این ها هم حقِ شادی و زندگی بهتر را دارند و برای همین نیاز به حمایت ما دارند. خیلی ها می توانند صدای این بچه ها باشند. اگر کسی بتواند با آنها همراه شود و از دریچه‌ی نگاه آنها به زندگی نگاه کند آن وقت می فهمد که خیلی چیزها ارزش غصه خوردن و ناراحتی ندارند. می فهمد که شکستن دل دیگران یا آسیب زدن به آنها نمی ارزد به آنچه به‌دست می آورد. می فهمد که می تواند غمی یا باری از دل و دوش کسی بردارد یا لااقل اگر برنمی‌دارد، باری و غمی نگذراد.
 
فصلی که بیشتر از همه دوست دارید؟
پاییز. من خودم بهار به دنیا آمده ام اما پاییز را خیلی بیشتر دوست دارم. چون شبیه به خود زندگی است. همان حس و حالی است که من خودم را در آن پیدا کردم. حسی بین امید و ناامیدی. فصلی پر از انتخاب. مهم است که من آن رنگ ها و قشنگی‌ها را ببینم یا خزان و تمام شدن سبزی و شروع سرمای سوزآور را... 
از آرزوهایی که هنوز در راهند بگویید
  با این‌که همیشه سعی کرده‌ام واسطه‌ی خیر باشم و آدم های خوب را با فضاهای خوب آشنا کنم ولی آرزو دارم که خودم به وضعیت مالی خوبی برسم تا بتوانم با هزینه‌ی شخصی برای بچه هایی که دوستشان دارم کاری انجام بدهم. دوست دارم یک روزی که امکانش بود بروم یک گوشه‌ی دورافتاده، یک روستایی، دِهی برای بچه هایی که مدرسه ندارند مدرسه ای کوچک و صمیمی بسازم.
 
شما که متولد بهارید، آخرین کلمات این گفت وگو را از بهار و سال نو بگویید
 سال نو، وقتی در بیرون از ما اتفاق می افتد خیلی زیباست، اما خوش ‌به‌ حال آنها که سال نو در درونشان اتفاق می افتد. بهار را در خودشان پیدا می‌کنند و هفت سین توانایی‌های خودشان را می چینند. و خوش به‌ حال آنها که جشنواره‌ی رنگ های بهاری در ذهن شان برپا می شود. ذهن شان را از خاکستری ها و سیاهی ها خالی می‌کنند و اجازه می دهند رنگ های زیبا جایگزین شود. دنیا را با رنگ های قشنگ می بینند حتی اگر  در واقع آن طوری که آنها می خواهند نیست وخاکستری است. امیدوارم بهار به  درونمان، شکوفه بدهد. 
 
تاريخ:  ۱۳۹۶/۱۱/۲ به اشتراک گذاشتن این خبر :    
 


معرفی این خبر به دوستان


نظرات
نقدی موجود نیست
نظر شما

امتياز کاربران 0 از 5

 
آدرس پستی : مشهد ، بلوار خیام شمالی ، خیابان عبدالمطلب ، عبدالمطلب 58

تلفن: 31732 (051)


تلفنخانه : 37111764 - 37111755 (051)
تلفن مستقیم مدیریت : 2 - 37112111 (051)
تلفن مستقیم معاونت : 14-37112113 (051)
پاسخگوی شبانه روزی: 6262 125 0935
تمامی حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به موسسه خیریه دختران کم توان ذهنی و بی سرپرست همدم می باشد.

www.hamdam.org