موسسه خیریه توانبخشی دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی
 هـمـــدم فتـح المـبین
www.Hamdam.org
انتخاب زبان: انگلیسی     0
امروز: جمعه ۱۴۰۳ سي و يکم فروردين

یک تکه از هزار حدیث نگفتنی...
 
سارا انار ندارد!
پاییز سال گذشته بود که از حیاط  خانه ی مادربزرگم  اناری چیدم. پوست‌اش را روغن کاری کردم تا سالم بماند، می‌خواستم خشکش کنم. آخر نمای انار خشکیده به دکور اتاق خیلی می‌آید و خوش می‌نشیند. ازآن تاریخ روزهای زیادی می‌گذرد و پوسته‌ی انارم سخت چروکیده و گرد پیری بر چهره‌اش نشسته ، اما هنوز دوستش دارم. تصمیم گرفته‌ام انارم را برای دختری ببرم  که چند ماهی می‌شود در زندگی‌اش دقیق شده‌ام. از همان صبحی که زندگی‌ام باهمدمی ها  آغاز شد، گاهی زندگی سارا تمام فکر و ذکرم را به خود مشغول می کند و مدام این جمله‌ی معروف در ذهنم تداعی می‌شود. همان که می‌گوید: سارا انار دارد... 
زندگی‌نامه «سارا رافتی» دختر همدمی که دفترش در دلم باز است و هر روز به تمام آن چیزهایی که قرار است روی کاغذ بیاورم فکر می‌کنم.به زندگی سارا و به اناری که می‌خواهم برایش ببرم...
ماجرا بیشتر از هفده  سال قبل‌ اتفاق افتاده‌است؛ خانواده «حسن رافتی» که از پسر عقب‌مانده‌شان نگهداری میکنند، تصمیم به ازدواجش میگیرند. آن‌ها فکر می‌کنند اگر حسن  با زنی مثل خودش ازدواج کند، اوضاعش رو به راه می‌شود. اتفاق از جرقه‌ی این تصمیم در میان خانواده رافتی آغاز می‌شود. سارا خیلی پیش‌تر از اینها در فکر خانواده رافتی شکل می‌گیرد ولی به آن توجهی نمی کنند و می‌گویند هر چه خدا بخواهد همان می شود!! حسن رافتی به خواستگاری «حمیده» می‌رود. حمیده  هم کم توان ذهنی است. بساط عروسی به راه می‌شود اما همه چیز بوی فرخندگی و مبارکی نمی‌دهد... 
فکرم حوالی سالهای دوری میچرخد. در تصمیمی که به ازدواج حمیده و حسن انجامید و بخاطر عدم کنترل و مدیریت اطرافیان بر روی این دو کم توان ذهنی کودکی به دنیای شلوغ و پُر ازدحام ما آورده شد. تصمیمی که «سارا» را عازم دنیای آدم‌ها کرد. دنیایی که سهمش از آن سکوت است و نگاه بی قرار تنهایی. دنیایی که خلاصه شده در دفتر نقاشی و ناتوانی در راه رفتن و سکوت محض.....
سارا با معلولیت به دنیا آمد. تولد فرشته‌ای با چشمانی زیبا چون عقیق سیاه که کم توان ذهنی بود.هشت سال  پا به پای  زندگی پدر و مادرش رشد کرد، تا اینکه شرایط سخت‌تر شد. آنها که توانایی نگهداری از یکدیگر را نداشتند و مقابل نگاه‌های اطرافیان و زندگی سخت اجتماعی‌شان گیر افتاده بودند،حالا سارایی را داشتند که با تن  نحیفش محکوم به تحمل شرایط بود. دختری که نه می توانست  بخاطرناتوانی در گفتارش چراهای ذهنش را فریاد بزند و نه میتواند بخاطر ضعف دستانش از دردهایش بنویسد و نه می تواند بخاطر ضعف  شدید پاهایش برای فرار از چراها پا به پای آرامش بره ها در دشت ها بدود و هیجانش  را فریاد بزند.
پدر سارا از همسرش می‌ترسد چون میداند حمیده توان نگهداری فرزندش را ندارد و چه غم انگیز است لحظه ای که مادر با دستان خود، فرزندش را بخاطر عدم توانایی اش  به سرنوشت نامشخصی غیر از آغوش خود بسپارد. مادر، مادر است حتی اگر ناتوان ذهنی باشد،ولی هرگز ناتوان قلبی نداشته ایم و ناتوان های ذهنی هم عشق را به خوبی میفهمند و به شدت به آن نیاز دارند. حسن و حمیده هر دو از اینکه فرزندشان همدمی شده راضی هستند چون می دانند فرزندشان  هر روز صبح از خواب که بیدار می‌شود لباس‌های فرم‌اش را می‌پوشد، می‌نشیند تا مربی آموزش‌های ابتدایی را به او بدهد، رنگ‌ها، شکل‌ها، گل‌ها و حیوانات را بشناسد و زندگی را لمس کند... 
زندگیش در لباس فرم همدم آغاز می‌شود و وقتی می‌رود پشت میز نقاشی‌اش محو رنگ ها وخط خطی ها می‌شود. سارا پیکاسوی کوچولو، عاشق نقاشی است. یک بار از او خواستم برایم بابا بکشد. پدر او یک خط بود و ده‌ها دایره که روی خط کشید! می‌گویند نقاشی کودکان تعبیر دارد. روانشناسی دارد... به تعبیرش کاری ندارم اما از نقاشی‌های گنگ او  لذت می‌برم. 
از قدیم گفته‌اند دخترها بابایی ترند و سارای قصه‌ی ما به این مثال بسیار نزدیک است. سارا به پدرش خیلی علاقه دارد. وقتی برای دیدنش به  همدم می آید، مقابلش می‌نشیند. لپ‌هایش را باد می‌کند و می‌گیرد رو به دخترش. بابا با دست سارا بادش را می‌ترکاند. خنده و قهقهه‌ی سارا تمام فضا را پر از عطر عاشقانه ی دلنوازی می‌کند. سارا که می‌خندند عشق در آغوش پدرش رها می شود. این قرار، قرار عاشقانه ی سارا و باباست....
مدتی قبل  با مددکاری همدم از خانواده رافتی بازدید داشتیم. خانه‌ای کاملا معمولی با حیاطی بسیار کوچک که در آن نه خبری از حوض ماهی است و نه باغچه. حیاطی کاملا تنها و کوچک  بدون سر وصدا و هیاهوی بازی فرزند خانواده. مثل حیاط ‌های خسته و تنهای امروزی! خانه پُر بود از وسایل قدیمی. وسایلی که همین حالا هم مدتی طولانی از عمرشان گذشته‌است. داشتن مادربزرگ از اتفاقات خوب زندگی ما آدمهاست. مدتی است مادربزرگ سارا به رحمت خدا رفته و به خاطر شدت علاقه ای که سارا به مادر بزرگش دارد این خبر را به او نداده‌اند وسارا همچنان منتظر است که مادربزرگ از کربلا برگردد و برایش سوغاتی بیاورد. پدر سارا حواسش به همه چیز بوده! «مادربزرگش همه ی این لوازم منزل  را به سارا داده است. می‌خواهم وقتی سارا بزرگ شد و ازدواج کرد این‌ها را برای جهیزیه به او بدهم.» سادگی کلام رافتی به دلت می‌نشیند و از رویاهایی که از فرزندش در سر دارد  می‌گوید: «سارا باید درس بخواند. دکتر شود. باید بزرگ که شد دستگیر من و مادرش بشود.» لابه‌لای حرف‌های پدرومادر و عمه‌ی سارا، چشمم می‌افتد به نم  سقف اتاق و ترکی که بر سکوت و تنهایی این خانواده به یادگار گذاشته شده .سعی میکنم شکاف و روزنه ای از نور پیدا کنم اما گویی تنهایی و سکوت تمام حجم خانه را در بر گرفته است...
انار را از روی قفسه کتابخانه بر می‌دارم تا برای سارا ببرم. به دست‌هایش فکر می‌کنم. به چشم‌های قشنگش. راه رفتن سخت، صحبت نکردن وسکوت ممتدش؛ به وقتی که دست‌هایت را محکم می‌گیرد تا چیزی بگوید اما نمی‌تواند. به این‌ها فکر می‌کنم و برای یافته های بیشتر از زندگیش برای صدمین بار به طبقه ی بالا می‌روم تا از نگاهش برای نوشتن زندگینامه اش چیزی دستگیرم شود. این بار در کلاس هیچکس نیست. صدای همهمه‌ی خفیف بچه ها و صدای جیغ و هورای عمو پورنگ ازتلوزیون اتاق سمعی بصری شنیده می شود.
وارد اتاق می‌شوم و اولین چیزی که جلب نظر می‌کند ساراست، که تنها، در تورفتگی زیر طاق پنجره، دور از دیگربچه ها رو به دیوارنشسته است و وقتی از او دلیل این کار را می‌خواهم با ایما و اشاره دستش را بصورت گوشی تلفن درمی آورد و به سختی هرچه تمام‌ترمی‌گوید:  بابا اییییا..... 
انار در دستان سردم می ماند. 
سارا انار ندارد....
تاريخ:  ۱۳۹۵/۴/۲۶ به اشتراک گذاشتن این خبر :    
 


معرفی این خبر به دوستان


نظرات
نقدی موجود نیست
نظر شما

امتياز کاربران 0 از 5

 
آدرس پستی : مشهد ، بلوار خیام شمالی ، خیابان عبدالمطلب ، عبدالمطلب 58

تلفن: 31732 (051)


تلفنخانه : 37111764 - 37111755 (051)
تلفن مستقیم مدیریت : 2 - 37112111 (051)
تلفن مستقیم معاونت : 14-37112113 (051)
پاسخگوی شبانه روزی: 6262 125 0935
تمامی حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به موسسه خیریه دختران کم توان ذهنی و بی سرپرست همدم می باشد.

www.hamdam.org